ناب نگری

میشه کسی رو دوست داشت

تو کلاس ریاضی کیاوش درحالی که دستش رو به شکل تفنگ رو به طاها گرفته بود، شلیک میکرد.

طاها با ناراحتی گفت: من دوست ندارم این کار رو انجام بدی.  همون موقع کیاوش به سمت طاها رفت، بغلش کرد و گفت ببخشید، ولی من چجوری میتونم دوست داشته باشم؟

طاها گفت: دیگه به من شلیک نکن. کیاوش با خنده گفت : من نمیدونستم اینجوری هم میشه کسی رو دوست داشت.

مسئولیت پذیری

رفته بودیم برای کارگاه آشپزی خرید کنیم؛ موقع حساب کردن، بهشون یک اسکناس ده هزار تومانی دادم.

بحثی بینشون شکل گرفت که  پول دست کدومشون باشه. ازم خواستن دو تا اسکناس پنج هزار تومانی بهشون بدم که هر کدوم یکیش رو نگهدارن. ولی من نداشتم.

بعد از یه همفکری مختصر به این نتیجه رسیدن که پارسا قیمت رو از فروشنده بپرسه و امیر کیان پول رو تحویل بده.

هر دوتاشون از تصمیمشون راضی بودن و با خوشحالی مسئولیت خودشون رو خیلی خوب انجام دادن و باقی پول برام آوردن.

بازی با کلمات

بچه ها با اشتیاق در حال بریدن کلمات بودن تا بچسبونن به دیوار. کلماتشون رو با ذوق به هم نشون می دادن و می خوندنشون.

یهو امیر عباس اومد پیشم گفت:

خانم شما  چه کارای جالبی با کلمه ها می کنید.

راستی اون کلمه هایی که بهمون دادید ببریم خونه رو یادتونه؟ من اول نقاشیش رو کشیدم، بعد بابام ازم گرفت تا باهاش بازی کنیم. می دونین چه بازی ای؟ (چشماش گرد شده بود و تند تند با هیجان ادامه داد) همش رو تا کرد و ریخت تو یه ظرف، بعد یواشکی پشتش باز می کرد و می خوند، پا می شد و پانتومیم بازی می کرد، خیلیییی کیف داد.

بعد لبخندی زد و بدون اینکه منتظر عکس العمل من بمونه رفت نشست و بقیه کلمه هاش رو قیچی کرد.

زمان با ارزش

دیروز وقتی که سام به امیرمهدی و سپهر در یادگیری زبان کمک می کرد، یهو دیدم داره بچه ها رو دنبال میکنه که شما باید اینارو یاد بگیرید…
با دیدن این صحنه رفتم کنارشون و گفتم:میدونستین وقتتون خیلی با ارزشه؟ پس چرا این کارا رو میکنین!
وسط بحثشون که هی بگو مگو میکردن که ما بلدیم و سام میگفت هنوز یاد نگرفتین، یهو محمد مهدی برگشت سمت من و گفت:
ولی خانم! خدایی از حق نگذریم خیلی چیزای خوبی یادمون میده و من خیلی راضیم.
سام که از شنیدن این حرف راضی بنظر میرسید یه دستی به شونه محمد مهدی زد و خندید و سرش رو به نشانه تشکر بالا پایین کرد.
چند ثانیه با لبخند به همدیگه نگاه کردن
و بعد دوباره شروع کردن به صحبت کردن راجع به زبان… 

بند های باز کفش

بچه ها بعد از ورزش در سالن ژیمناستیک قدم زنان به سمت اتوبوس در حرکت بودند، دانیال چشمش به بند های باز شده ی کفش امیرعباس که مدام زیر پاش گیر می کرد، افتاد و ازش خواست تا بند کفشش را گره بزنه.
امیرعباس گفت: من نمیتونم. دانیال گفت: من میتونم، برات ببندمش؟ و امیر عباس قبول کرد.

کتابخوانی

یه روز رایان جلوی پنجره ایستاده بود و بیرون رو نگاه میکرد.رهام درحالی که داشت از کتاب خونه کتاب بر میداشت، به رایان گفت: این کتاب رو خوندی؟ رایان یه نگاهی به کتاب کرد و گفت: نه. رهام گفت: میخوای برات بخونم؟ و بعد شروع کرد به خوندن کتاب. رایان فقط نگاه میکرد و رهام ورق میزد، تا رسید به صفحه ای که برای رایان جالب بود و همون لحظه کنار رهام نشست.وقتی تمام شد، رهام به رایان گفت: به نظرم کتاب خوبی بود، بیا یه کتاب دیگه برداریم و این دفعه رایان یه کتاب انتخاب کرد.

دیگه ناراحت نباش

گروه بندی کلاس هامون رو بعد از دو ماه طبق گفتگویی که با خود بچه ها داشتیم، با خواست و علاقه خودشون عوض کردیم.
فردای این اتفاق، نیکان اومد و در بین بچه های گروه صورتی نشست.
آرتین از جا بلند شد و داد زد: چرا حواست نیست؟مگه نمیدونی که باید بری تو گروه خودت!
نیکان ناراحت شد و سرش رو انداخت پایین.
محمد طاها که دید نیکان حسابی ناراحت شده، هر دو دست نیکان رو گرفت و گفت: اشکال نداره، منم گاهی اشتباه میرم توی گروه بقیه.
بعد درحالی که دستش رو کشید که به سمت گروه سفید ببره، گفت: نیکان عزیزم گروه تو اینجاست، سفید! دیگه ناراحت نباش.

تو بهترین دوست من هستی

رسا: علی یه چیزی رو‌ میدونی؟
علی: چیو؟
رسا دستش رو گذاشت روی یکی از کلمات بازی و گفت: من با تو این (اشاره به یکی از کلمات) هستم
علی(با صدای بلند خندید): رسا تو بهترین دوست من هستی.